۱۳۸۸/۱۰/۲۶

ماجراهاي محمود ( قسمت اول )

محمود داشت ز جايي مي گذشت و با خود سخن مي گفت

ناگهان در آن ميان به گفته او يکي با مشت به او حمله کرد

و از آنجايي که ز محمود مشنگ تر نيست در اين عالم!

مشت بر فرق سرش نشست

محمود چو دردي را در سر احساس کرد!

به همين دليل دست بر سر نهاد تا شايد کمي از درد سر بکاهد!

اما درد شديدتر شد و اشک از چشمان محمود جاري شد!




قصه ما به سر رسيد محمود به خونش نرسيد!

نتيجه گيري اخلاقي: محمود چولمنه